ديروز با يک دسته گل امده بود به ديدنم با يک نگاه مهربون همون نگاهي که سالها ارزو شو داشتم و از من دريغ مي کيرد گريه کرد و گفت دلش برام تنگ شده ولي من فقط نگاهش کردم .. وقتي رفت سنگ قبرم از اشکش خيس شده بود
———————-
زندگي اجبار است … مرگ انتظار است … عشق يک بار است … فكر تو تكرار است … جدايي دشوار است
———————-
وقتي که من عاشق شدم …. شيطان به نامم سجده کرد ….. ادم زميني تر شد و عالم به ادم سجده کرد …………… من بودم و چشمان تو …. نه آتشي و نه گلي ….. چيزي نميدانم از اين ديوانگي و عاشقي
—————————
از خدا پرسيدم چي دوست داري ؟ گفت : سخاوت . ديوانه گفت: حماقت . غم گفت: ملامت . کوه گفت: صلابت . معشوق گفت : نگاهت . فداي تو که گفتي : رفاقت
————————–
خيلي سخته توي پاييز با غريبي آشنا شي اما وقتي که بهار شد يه جوري ازش جدا شي خيلي سخته يه غريبه به دلت يه وقت بشينه بعد اون بگه که هرگز نميخواد تو رو ببينه
—————————
قلبم رو شكستي ولي من بيشتر از قبل دوستت دارم ميدوني چرا ؟؟؟ چون حالا هر تيكه از قلبم تورو جداگونه دوست داره
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟